چندرسانه ای

خانه > چندرسانه ای > سیلیکون ولی یا دولت آباد اصفهان؟!

30 اردیبهشت 1403

سیلیکون ولی یا دولت آباد اصفهان؟!

معرفی و بررسی کتاب «تندتر از عقربه ها حرکت کن»|روایت حرکت به سوی یک اتفاق بزرگ | به روایت نوید نجات بخش
به کوشش بهزاد دانشگر | مجموعه روایتخانه
نشر معارف | چاپ دهم | 303 صفحه
برگزیده بخش علمی-فناوری نخستین جایزه کتاب روایت پیشرفت

«تندتر از عقربه ها حرکت کن» که بهزاد دانشگر نویسنده کتاب «پادشاهان پیاده» آن را نوشته است، حرف برای گفتن بسیار دارد. یک روایت تازه، اما نه از جنگ و انقلاب، بلکه از یک فعالیت اقتصادی که شاید گفتن و شنیدنش از نوع کاملاً ایرانی آن برای خیلی ها جذاب باشد.
اگر هنوز «تندتر از عقربه ها حرکت کن» را نخوانده اید -همچون افراد زیادی که تا کنون آن را خوانده اند- روی یکی از صندلی های تالار خواجه نصیرالدین طوسی دانشگاه صنعتی اصفهان پای صحبت های نوید نجات بخش بنشینید. قرار است او روایت زیستن خود را بگوید و ما از آن درس موفقیت در کسب و کار بگیریم!

سرمایه ی نجات بخش

«نوید نجات بخش» ادعا می کند جوانی بوده است که نه بابای پولدار داشته است و نه جایی پارتی! راست هم می گوید، ولی او سرمایه ای داشته است که منشا و نیروی پیش برنده او در این سال ها بوده است. چیزهایی که از روایت کوتاه ولی مهم و کلیدی او در ابتدای کتاب از منش خانوادگی او به دست می آید.

مروت وجوانمردی

«حاج نصرالله» یا دکتر نجات بخش با رفتار و گفتارش درس هایی به نوید نجات بخش داده است که از هر آورده ای برای او گران بهاتر است. در بخشی از کتاب در توصیف پدر اینطور می گوید: ذات پدر این طور بود که دنبال راحتی نبودند و دنبال فتوایی نمی گشتند که راحت تر باشد، می گفتند: «ما در برابر اطرافیانمون مسئولیم، نمی تونیم بگیم به من چه. خدا بنده ای رو که بگه به من چه دوست نداره. بنده ای رو می خواد که شونه ش آماده باشه برای رفتن زیر بار مشکلات مردم. آدم ها با سختی و تلاشه که صیقل می خورن و صاف می شن و چه بهتر که این تلاش و سختی در راه کمک به مردم باشه، نه برای گردآوری پول و قدرت پیدا کردن.».

در جایی دیگر اینطور می گوید: پدر زمانی مدیر گروه جراحی شدند که بیمارستان ها سالی یک رزیدنت جراحی می گرفتند و پر شده بودند از پزشک هندی و پاکستانی. ایشان گفتند از حالا باید سالی ده رزیدنت جراحی بگیریم تا در آینده کمبود جراح نداشته باشیم. حالا بماند که این حرف آن روزها چقدر مخالف داشت و بعضی ها چقدر تلاش کردند تا مانعشان شوند، ولی پدر کوتاه نیامدند. گفتند: «مردم باید آسایش داشته باشن. این چه وضعیه که نمی تونن با دکترشون دو کلمه درست حرف بزنن و بگن چه دردشونه؟!» این بود که سر برنامه شان ماندند و کارشان را جلو بردند. و مواردی دیگر که باید در کتاب آنها را بخوانید.

ولی آنچه راوی هم به آن تصریح می کند «مروت و جوانمردی با مردم» است که میراث پدری اوست. گرچه به همین نباید بسنده کرد، سالم زیستن و استفاده شخصی نکردن از امکانات و شیوه مدیریتی که با تک روایت هایی کوتاه در کتاب آمده است در ادامه در مدیریت مجموعه های کوچک و بزرگ نمود پیدا می کند.

کارِ خدا بودن

دومین سرمایه، گزاره ای ساده ولی اصولی در این روایت است و آن «کار خدا بودن» است. وقتی همه مسایل طوری در کنار هم قرار می گیرند که دست مشیت الهی هویدا می شود. این آموزه هم برگرفته از نگرش مادر است که در راوی داستان رسوب کرده است و به مرور جلا و نمود پیدا می کند و در داستان مکرر مصداق پیدا می کند.

کنجکاوی های نوجوانی

سومی هم گرچه ساده به نظر می رسد ولی بسیار مهم است و بطور جداگانه درباره آن خواهیم گفت، شور و اشتیاقی در دوران نوجوانی است که بعدها منشا گرایشات شغلی می شود:
خانه قدیمی مان در مسجد سید، دو طرف حیاط اتاق داشت. یک اتاق یک طرف بود و اتاق دیگر و آشپزخانه هـم طرف دیگر. من و فرید آن یک اتاق را کرده بودیم آزمایشگاه و هرچه می رسید دستمان اوراق می کردیم، از رادیو گرفته تا بخشی از قطعات موتور ماشین، … خلاصه اینکه به خاطر همین آزادی ای که داشتیم سر نترسی پیدا کرده بودیم. آن اتاق نرم نرم اندازه یک آزمایشگاه الکترونیک دانشگاهی مجهز شد. همه جای موکت کف اتاق هم مثل خانه های جنگ زده سوخته بود.
با اینکه پول فراوانی نداشتم، همان اندک را هم صرف خرید کیت الکترونیکی می کردم. رقص نور درست می کردم و چراغ چشمک زن و بی سیم و این جور چیزها.
در دبیرستان باید میرفتم یک دوره کارآموزی به نام «طرح کاد». رفتم بیمارستان چمران. پدر بعضی روزها در بیمارستان چمران جراحی قلب داشتند و من کمی دورتر از ایشان می ایستادم. نگاهم به دستگاه های الکترونیکی گوناگونی بود که این گوشه و آن گوشه کار می کردند. روزهایی که در اتاق عمل بودم انگار ضربان قلب من هم تغییر می کرد و قلبم با پمپاژ اتاق عمل بالا و پایین می شد.(ص 19)
علاقه نوجوانی به الکترونیک و روحیه جسورانه و ساختن و … داشته هایی است که خیلی زود در راوی داستان سر بر می آورد و ثمر می دهند.

راهی برای پولدار شدن

بعد از آن مقدمه کوتاه درباره زندگی کودکی و نوجوانی، نقطه شروع داستان را باید دوستان پولدار و بازاری نوید نجاتبخش دانست. بچه بازاری هایی که در او تلاش برای کسب پول را بیدار می کنند و البته این انگیزه گرچه مبدا کارهای بزرگی می شود ولی هیچ گاه به انگیزه و هدف اصلی او بدل نمی شوند. ترکیبی از آموزه های پدری و تجربیات نوجوانی او را به سفر پرفراز و نشیبی می برند.
وقتی از خاطرات دانشجویی و رفاقت های جوانی می گوید و آن سبک زندگی خوشگذارن اینطور ختم می کند: «این تنها وقتی بود که پول درآوردن مسئله ام شد». جالب این جاست که برای حل این چالش هم یک دستگاه «های ولتاژ» می سازد ولی به این نتیجه می رسد که «باید فکری می کردم که بشود راحت تر پول دربیاورم.». و همین آغاز فصل دوم و شروع کسب و کارهای نوید نجات بخش است.

دوراهی انتخاب!

کسب و کار نجات بخش با یک دفتر فنی معمولی شروع می شود و با کپی بردهای الکترونیکی خارجی ادامه پیدا می کند، شاید معمولی به نظر برسد ولی از همین جاست که ما با چالش انتخاب بر سر دوراهی ها مواجه می شویم. چیزی که تفاوت این داستان با داستان های آدم های معمولی است و به سرانجام دیگری ختم می شود.

و اما اولین چالش با فعالیت در واحد تجهیزات پزشکی دانشگاه و تعمیر تجهیزات پزشکی آغاز می شود. وقتی تصمیم به فعالیت در این واحد می گیرد و قطع همکاری برای کپی بردها را اطلاع می دهد، مدیر شرکت به او پیشنهاد شراکت می دهد که حقوق او را چند برابر می کند. و حالا انگار همه چیز برای وزن کشی و یک انتخاب روی ترازو رفته اند.

باز کردن این چالش ها و رفتن به لایه های زیرین شخصیت از جذابیت ها و افتراق های این داستان است که به زبان ساده بیان می شوند. از خاطرات بیماری پدر تا حرف هایی درباره جهاد و «حس زندگی» را یادآوری می کند و پیوند آن به نجات گل های باغچه توسط مادر! چیزهایی که منجر به یک تصمیم اساسی می شود، «تصمیمی که بارها و بارها در خیلی از جاهای دیگر مجبور شدم آن را مرور کنم».

برای همین می خواهم در اینجا بگویم این روایت یک «روایت تصمیم ساز» است و این تصمیم سازی را از ساحت چرایی و کند و کاوها و جدال هایی شروع می کند که همه ما بطور روزمره با آنها روبرو هستیم -متناسب با فعالیت و جایگاهی که داریم. آنچه از این چالش ها و تصمیم های مقطعی عبور می کنند و به شکل گیری «نگاهی دیگر» منجر می شوند.

نگاهی دیگر

نوید نجاتبخش در واحد تعمیرات دستگاه های پزشکی مشغول به کار می شود، جایی که مبدا فعالیت های تولیدی اوست، ولی بر خلاف تصور و انتظاری که داریم یک محیط و ساختار دولتی. جایی که پای منفعت های شخصی باز می شود و ماموریت های سازمانی با منفعت های شخصی تضاد پیدا می کند و به شکل عریان به نمایش در می آید.
«کارشناسی که مسئول تعمیر تجهیزات بود، خودش نمایندگی چند شرکت واردکننده تجهیزات پزشکی و بیمارستانی را داشت.» و خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. در اصل گاهی منفعت های شخصی و راحت طلبی مانع پیشرفت هستند. این نگاه را بگذارید در مقابل نگاهی که تعمیر هر دستگاه پزشکی در اسرع وقت برایش اولویت دارد تا از سختی و مشقت یک بیمار بکاهد و یک نگاه بازاری که دستگاه قابل تعمیر را از رده خارج می کند تا سودی از واردات آن به جیب بزند!

یکی از علاقه های نجات بخش با همان روحیه جسورانه اش کار کردن روی دستگاه شتاب دهنده خطی است که از قضا به بیمارستان سیدالشهدا اصفهان منتقل می شود و یک ماجرای پرفراز و نشیب دیگر شروع می شود، و همراه است با همان پیام ها و نشانه های الهی.

خرده روایت های شیرین در «تندتر از عقربه ها حرکت کن»

«تندتر از عقربه ها حرکت کن» خرده روایت های شیرین و به جا کم ندارد. گاه بیان مقدمه و یا زمینه ساز مسیری و یا یک ذکر کوتاه مقطعی از داستان است. مثلاً داستان ورود اولین شتاب دهنده خطی توسط حاج کاظم فیروزه ای یا رفتن برای تعمیر ترازوهای حساس با یک پیچ گوشتی ساده و تا دیوارچینی و … . بیان این ریزه کاری ها و گنجاندن آنها هم از بار روایت تخصصی کاسته و مخاطب عامه را با خود همراه می کند و هم جذابیت روایت را بیشتر می کند. گرچه نقش شان در روایت اصلی را هم بازی می کنند.

شاگردی کردن و نگاه متفاوت

نوید نجات بخش از شاگردی کردن تیم نصب دستگاه ها شروع می کند نه از آزمایشگاه های دانشگاهی. شاید یکی از عوامل موفقیت و به ثمر رسیدن فعالیت های او درگیری عملی با نزدیک با موضوعات باشد که به تجمیع یک تجربه ارزشمند و راه گشا تبدیل می شود. او ابتدا در نقش شاگردی در این تیم وارد می شود، با ریزه کاری ها آشنا می شود، برای بهبود کار پیشنهاد می دهد و وقتی احساس می کند از پس کار بر می آید با همان نگاه جسورانه درخواست می کند که دستگاه بعدی را با هزینه کمتر نصب کند. و نهایتا برای دوره آموزشی به لهستان می رود و مجوز نصب دستگاه را می گیرد.

شاه کلیدهایی در این روایت وجود دارند که بسیار ارزشمند هستند، مثلا در تجربه نصب دستگاه اینطور می گوید: «حالا که برمی گردم و به تجربه نصب دستگاه ها نگاه می کنم، گاهی از جسارت و نترسی خودم وحشت می کنم. آن روز فقط به این فکر می کردم که این کار باید انجام بشود، پس انجام می شود. و اگر قرار است انجام بشود، چرا من انجام ندهم؟…». این است که حتی در شاگردی کردن هم، رشد و یک نگاه متفاوت که چنین نمودی دارد، موج می زند.